در جریان عملیات کربلای5، و یک روز قبل از این که نیروهای شهید «محراب» وارد عمل شوند . نیمه های شب محراب مرا برای نماز شب بیدار کرد . به همراه او از سنگر خارج شده و به طرف تانکر آب رفتیم و وضو گرفتیم . هنگامی که داخل سنگر شدیم، محراب مشغول راز و نیاز با خدا شد . نماز را که تمام کرد دیدم که سر به سجده گذاشته و خواسته ای دارد . حال عجیبی به او دست داده بود. زیر لب چیزی زمزمه می کرد. گوشهایم را تیز کردم تا ببینم چه می گوید .محراب با تمنای غریبی با خدا نجوا می کرد و می گفت : «خدایا!در روز قیامت مرا سر افکنده و شرمنده ی ائمه (ع) مگردان. خدایا ! می خواهم هنگام شهادت با بدن پودر شده به دیدارت بشتابم.»راز و نیازش که به اتمام رسید سر از سجده برداشت و با چشمانی خیس از اشک به من نگاه کرد . صورتش را بوسیدم و گفتم : « حاج اصغر ! از خدا بخواه تا زنده بمانی ، جبهه به تو و امثال تو خیلی نیاز دارد.»آهی کشید و گفت : « نه ، دوست دارم به کاوه و امثال کاوه ملحق شوم دیگر ماندن برایم خیلی مشکل است. تنها شهادت است که به من آرامش می بخشد.» این قضیه گذشت ، تا این که مدتی بعد بالاخره خواسته اش اجابت شد و برای همیشه به گم شده ی خودش رسید .
درسى که اربعین به ما میدهد، زنده نگهداشتن یاد حقیقت و خاطرهى شهادت در مقابل طوفان تبلیغات دشمن است.